- سام محمودی سرابی
بهعنوان یک روزنامهنویس مستقل وقتی مشغول تحقیق روی کشتارهای دههی خونبار ۶۰ بودم به کسانی برخوردم که تجربه هولناکتری از ” زندگی کردن مرگ” یا زیست جسدوار زندانیان سیاسی داشتند چراکه برخلاف زندانیان سیاسی و عقیدتی، کسی در خارج از زندان منتظر این افراد نبود. این طردشدهگی جبری فقط خانوادگی نبود و جامعه نیز با نابودی معلول سعی داشت علت (که در آن فضای تئولوژیک بهمثابه بیماری بدان مینگریست) را انکار کند.
خواری مکرر و هرروزینه در شورآباد، در ورامین، در جزیرهی فرور، در آب حیات کرمان، در تل سیاه، در پاسارگارد و در اردوگاههای دیگر که انسانها از حق که سهل است، از نیازهایهای اولیه و ناگزیر، حیوانی، نیز بیبهره بودند؛ نیازهایی چون یک متر جا برای خوابیدن، روزی یکی دو وعدهی غذا برای نمردن، امکان دسترس به آب و دستشویی و هرگونه تماسی با جهان خارج مسلوب* و محروم بودند؛ آن هم در زیر هراس مدام از جیرهی شلاق و غژغژ هراسانگیز بلندگو که جز یکبار خبر آزادی در دیگر بارها بسی به ندرت خبری خوش دارد ودر این شکنجهگاهها اقبال با زندانیانی خواهد بود که مصلوب و از چوبههای دار آویزان شوند. بیابان داغ کهریزک، بدنهای لخت و تازیانه خورده و تشنه و دژخیمان شروری که چون خدا هر کاری میتوانند با جسم و جان تو کنند بیآنکه فریادت را در تمامی جهان فریادرسی باشد.
کهریزک در دورانی رخ میدهد که پیشرفت شبکههای اجتماعی اختفای جنایات را دشوار کرده است. کهریزک یک خطای جزئی و استثنایی بر قاعده نبود و دلیل آن همان محشرهای عینیت یافتهای است که پیش و پس از جنگ و تا به همین لحظهی حاضری به طور سیستماتیک تداوم داشتهاند. تنها کسی که این محشرها را تجربه کرده باشد میداند که من چه میگویم بیآنکه بتواند بیانش کند.
اینکه نهار زندانی یک کاسه پلاستیکی برنجی باشد که وقتی عدد دانههای آن تصادفاً به چهل میرسد، زندانی جشن میگیرد، اینکه خبر انتقال از یکی از این محشرها به خوابیدن در کنار مستراح دریک زندان رسمی چون اوین یا قصر شادترین لحظهی عمر کسی شود، اینکه حتی پس از آزادی گزندهایهای عمیق روانی – دستکم هراس دایم از تعقیب و خواب دایم زندان و دستگیری ـ به رفیق تمام عمرت بدل شود.
یاد آوری چهرههای شرور تازیانه در دست، یاد آوری درد مجاری ادرار و معده و محدودیت زمان تخلیه، یادآوری فرود آمدن کابل و احساس رگهی خون بر پشت و از دست دادن کنترل بدن، له شدن از هر نظر و هر چه بگویم تمامی ماجرا نیست. تمامی ماجرا چون هر وضعیت بشری یک کلیت است فراتر از همنشانی و گردآوری همهی اجزاء. کهریزک تنها یک پرده بود که برخلاف پردههای دیگر بالا رفت.
زندان قصر، شور آباد، قزل حصار و جزیرهی مرگ. سه سال، شش ماه، پنج سال، هیچ حسابی جز قرعه و هوس آنی حاج آقا در تعیین مدت و محل حبس در کار نیست.
از پل رومی تا شور آباد فاصلهی کمی نیست. هشتاد نود زندانی در ماشین حمل گوشت بدون هیچ روزنی برای تنفس، در هم چپیده باید این راه را تحمل کنند، اکثراً روی هم در تاریکی استفراغ میکنند، برخی غش میکنند و یکی دو نفر میمیرند. ماشین وارد اردوگاه جهنمی میشود.
باز شدن در پشت، هوای تازه و روشنایی باعث شادی کم جانی میشود که به آنی نمیپاید، چون به محض پیاده شدن چوبی محکم بر پشت زندانی فرود میآید. این مقدمهی شلاق خوردن در برابر چهرهی غضبناک رهبر انقلاب است. نیم تنه باید لخت شود. با همان شلاق اول زندانی خود را خراب میکند. پس از سر تراشیدن و یک فصل کتک دیگر همه به مقام حیوانیت رسیدهاند.
از اینها که بگذریم در قلب شهر و آبادی ماشینهایی پرسه میزنند که وقتی کسی در آنها پرتاب میشود از شهر که هیچ، از دنیا جدا میشود. به جمهوری جسمانی خوش آمدید. روزی فراخواهد رسید که کهریزکها هویدا شوند. در این روزگار مدرن جزایری کشف خواهند شد که در آنها ماشین زمان به سیه چالهای قرون وسطی برگشته است.
——————–
*ربوده شده