- سام محمودی سرابی
آدمی چه نیازی به هویت دارد؟ اساساً هویت چیست و چه تعاریفی میتوان از آن به دست داد؟ اصلاً هویت داشتن چه جنبههایی دارد؟ آیا هویت خلاصه و مترادف ملیت آدمی است یا نام و نشان او؟ آنچه در این مجال به آن میپردازیم پارههایی چند، از ذهن چندپاره بیهویتی ماست پارههایی که در این گفتار گرد هم آمدهاند تا حداقل زنگ خطری به صدا درآید.
- ورود
هویت از جمله مباحثی است که ویژگیهای تکثرگرایانه بسیاری بر آن مترتب است و همیشه با اولین رابطهی انسانی شکل میگیرد. «من … هستم.» این اولین گام برای احراز هویت «من» توسط «دیگری» است اما مسالهای که در این مجال میخواهیم بر آن تاکید کنیم چیزی است فراتر از نام و عنوان و حتی محدودهی جغرافیایی که در آن شب را روز میکنیم. آنچه در پی میآید چند تصویر مبهم از واژهی است که شاید بتوان آن را در یک جمله کوتاه تعریف کرد اما هیچگاه نمیتوان منکر ابهام آن شد بهخصوص در عصری که من ایرانی آن پرسش بنیادین هستی را؛ کیستی خود را به ورطه فراموشی سپردهام. اما آنچه امروز بیشتر از هر چیز ذهن هر ایرانی را به خود مشغول ساخته چیستی و چگونگی حضور او در این جهان پرتنش است. پرسشهایی که گاه با نگاهی به گذشته چهرهای تهدیدآمیز به خود میگیرند. کافی است برای یکی از این پرسشهای بیشمار پاسخی در حداقلِ کفایت داده شود تا هزاران پرسش بیپاسخِ دیگر، نقاب از رخ برگرفته، آدمی را در مغاک خویش گم کنند. «من کیستم و چرا باید باشم؟» این پرسشیست که هنوز پاسخ درخوری برای آن پیدا نشده.
از خواب که برمیخیزیم قهوهساز فرانسوی را به برق زده، در فنجان چینی ساخت ترکیه، قهوهی برزیلی دم کرده، آن را به همراه در آیپد اپل موسیقی کلاسیک (احتمالا چایکوفسکی یا راخمانینوف و…) می نوشیم و با کفش آدیداس، تیشرت نایک و شلوار جین ترک سرکار میرویم تا با یکی از مظاهر تمدن مدرن یعنی رایانه (کامپیوتر سابق) به رتق و فتق اموری بپردازیم که برای سربلندی و آبادانی کشوری که در آن زندگی میکنیم برنامهریزی شدهاند. و روز به روز این خواسته که ما باید بر بام جهان بایستیم ما را از خود واقعی مان دور میسازد. البته این را نمیتوان ملاک دانست و بهخاطر خودمحوری، از این خواستهی ارجمند چشم پوشید و از ورود تمام محصولات غربی و شرقی به ایران جلوگیری کرد اما یک نکته که عمدتاً از دید جامعهشناسان ایرانی مغفول مانده مسالهای است به نام «هویت». مسئلهای آنقدر بغرنج که گاه چنان ابرو درهم میکشد که گویی هیچ راه فراری برای احراز آن وجود ندارد.
شاید پرسیده شود اینها- شلوار ترک و فنجان چینی و کفش ایتالیایی- چه ربطی میتواند بهعنوان این یادداشت داشته باشد. اما قصد من در این مجال تلنگری است برای ردیابی ازخودبیگانگی انسان ایرانی؛ و یادداشت حاضر نیز داعیهای جز تلنگر ندارد. بنابراین نباید به شیوهی مألوف از این وجیزه انتظار یک مقالهی جامعهشناختی داشت. تصویرهایی است که میآیند و میروند و ما بیتوجه به ذات آن تصاویر فقط به فردای پیشرو میاندیشیم. فردایی که بهدلیل نبود برنامهریزی صحیح در زیرساختهای اجتماعی، از فرط ابهام هولناک مینماید.
طبعاً پرسش از هویت، میتواند بودار باشد چرا که اساساً هر کودکی میتواند به آن پاسخ دهد. اما آنچه ذهن را خاطرجمع میکند پاسخهای منتشر شده در دایرهالمعارفهای بزرگ یا اطلاعات موجود در کتابهای راهنمای جهانگردی درباره آداب و رسوم ملتهای دیگر نیست. به تعبیری ما با طرح این سوال به دنبال چیز گمشده یا ناپیدایی میگردیم که به احتمال قوی میتواند بسیاری از معضلات امروز ما را به شیوهی نامحسوسی حل (یا قابل تحملتر) کند. از این رو است که معتقدم این پرسش میتواند بودار باشد چرا که اساساً بحث درباره ماهیت هویت بحث درباره جوهر و ذات آدمی است بنابراین مسالهای فلسفی به شمار میآید؛ البته قصد ندارم این موضوع را به شکلی انتزاعی مورد بررسی قرار دهم نه از آن رو که این بحث مهم نیست علاوه بر ناتوانی این قلم، محدودیتهای تعریف شده در رسانه امکان تحرک را از راقم سلب میکند تا گزیزی از پرداخت به مسائل انضمامی نباشد.
برای روشنتر شدن بحث به دو مثال عمده اکتفا می کنیم:
تصویر اول نشستهایی که ایرانیان ساکن کشورهای دوست یا حتی دشمن درباره فرهنگ و تمدن ایرانی برگزار میکنند نشان از یک واقعیت عمده دارد و آن اینکه هنوز بارقههایی از حفظ میراث گرانبهای بشری (فارغ از مجادلات حقیر سیاسی) در آن سوی مرزها وجود دارد. ایرانیان خارج از کشور تلاش میکنند تا حداقل زبان فارسی و نماز و روزه را (حتی در صورت به رسمیت شناخته شدن شهروندیشان توسط یک دولت بیگانه) به فرزندان خود آموزش دهند و به این شیوه- که کم از توسل به چنگ و دندان ندارد- تلاش میکنند حداقل زبان و اصالت مسلمانی خویش را در عصر بیمرزی در دهکدهی جهانی حفظ کنند.
تصویر دوم به جوانانی و حتی میانسالهایی بیندیشید که بهمحض ورود به کشوری غیرفارسیزبان به هر روی تلاش میکنند منکر ایرانی بودن خود شوند. این دسته از اقراد دیگر اعتنا به نام و ارج و قرب ایران برایشان مفهومی جز کهنه فکری و تفکر قدیمی ندارد بنابراین سعی میکنند تمام مظاهر تمدن ایرانی را از لوح زندگیشان پاک کنند. البته آنچه به عنوان یک تصویر در این مجال عنوان میشود، تصویر نهایی نیست اما نباید از یاد برد که در صورت عدم تمهیداندیشی، آن تصویر ذهنی که ما از هویتپریشیمان ساختهایم، به پیکرهای سنگی بدل شده، تمام جغرافیای ایران را در چنبرهی خویش گرفتار خواهد ساخت.
شاید پذیرفتن این واقعیت که جامعه امروز ایران به جای هویت یکپارچهی ملی تا حدی از به هم ریختگی هویت ملی رنج می برد به قدر زهر هلاهل تلخ و مر به حساب آید اما مساله این است که آشنایی با تمدن غرب در قرن نوزدهم و در پی آن ورود نوآوریهای صنعتی و اقتصادی در دههی ۱۳۴۰ و رخداد دوگانگی فرهنگی و… را باید از جمله عواملی دانست که بحران هویت را در جامعه ایران تشدید کردند. حال که گزیری از مدرن شدن (که عالم بیعالمی ما ایرانیها در سودای آن بوده و هست) نداریم باید بیندیشیم که چطور میتوان این بحران را که ناشی از مدرنیزاسیون ایران بوده کنترل کرد؟ این پرسش برای من و هر ایرانیتبار دیگری مطرح است و چنان ابرو درهم کشیده که انگاری…
- خروج
این یک نتیجهگیری مبتنی بر همان بیهویتی زبان و اندیشهی ماست لطفاً بر من خرده نگیرید. نمیدانم چطور میتوان از چند بحث پراکنده که هر کدام به نحوی زنگ خطر را به صدا درمیآورند نتیجهای درست گرفت و ظاهراً نتیجهگیری قطعی نیز ممکن نیست مگر نه اینکه راقم این سطور هم از دایرهی بحران هویت بیرون نبوده؟ ذهن نسل من چون لحاف چهل تکه یک واقعیت را به مسئولان بیتدبیر و بیکفایت گوشزد میکند؛ کمااینکه آنها پیشتر تجربهی هشدارهایی را داشتهاند (که با دینگریزی جوانان آغاز شده) و قاعدتا میبایست برای نظام ایدئولوژیک-تئولوژیک جمهوری اسلامی بنیانبَرکَن بهنظر میامد اما افیون قدرت، تحریکپذیری کارگزاران و برچکادنشینان حکومت اسلامی را چنان بیحس کرده و به رخوت فرو برد که شمارش معکوس با «دینستیزی مومنان جان بهلب رسیده» تمام شد. باری امروز هشدار جدیدی درجریان است و باید به آن حاکمان خودفرزانهخوان اخطار داد تا زمانی که حق هویتاندیشانهی من و ما اجابت نشود حق دستیابی به مهملاتی نظیر انرژی هستهای جدی گرفته نمیشود.
ه

چ