- سام محمودی سرابی
اگر بخواهیم از حیث اسطورهشناختی و متنپژوهانه این میل بهآزادی را واکاوی کنیم باید نقبی بزنیم به متون دینی. داستان راندهشدن آدم از فردوس، گویاى آن است که انسان آزادى بلاخیز در زمین را به اسارت در بهشت ترجیح داده است. گرچه ادیان این آزادىخواهى را به طغیان گنهآلود و ظلوم و جهول بودن تعبیر کرده و توبه و انابت و بازگشت به بندگى خدا را سفارش کردهاند. اما حتى این بندگى چیزى است که انسان مىتواند از ترس یا از عشق یا به طمع بهشت آن را با اختیار پذیرا شود. این است فرق بندگى انسان و فرمانبرى کوه و آسمان و چرخ فلک و فرشتگان. به روایت دینى اینان آلترناتیوی جز بندگى ندارند، اما انسان مىتواند بنده یا نافرمان یا کافر یا مشرک باشد، زیرا اختیار و بنابراین آزادىخواهى سرشته با وجود اوست.
از حیث دینی به روایت خود کتب مقدس انسان تنها موجودى است که از نخستین دم پیدایشش بر وضع موجودش که همان زندگى در بهشت است شوریده است. از منظری غیردینی نیز باید گفت، غیر از انسان موجود دیگرى را نمیتوان یافت که وضع طبیعى خود را با آزادى درونى خودش تغییر داده باشد و صاحب فرهنگ و تمدن و خط و زبان و دین و هنر و علم و صنعت شده باشد. امکان همه اینها مشروط به آزادى است. البته ممکن است دینداران این رقیب فرضى را در آسمان پیدا کرده باشند، اما این رقیب وجود داشته یا نداشته باشد، آزادىخواهى انسان منتفى نمىشود. چرا که آزادىخواهى انسانى ریشه تمامى قدرتنماییها در فضاى عمومى است.
۱- شاید بازخوانی یک اشارت تاریخی در فهم نگاه ایدئولوژیک حاکم بر جغرافیای سیاسی ایران راهگشا باشد که اساسا تاریخهاى قدیمى هرچند عنوان خود را سیره أمم و ملوک نهاده باشند، بیشتر تاریخ ملوک هستند تا تاریخ أمم؛ آن هم با انبوهى از تناقضها، گزافهها، و مصلحتاندیشىها.
این اشارت از این حیث از اهمیت بهسزایی برخوردار است که میتوان با تمسک بر رویکرد حاکم برآن به فهم سازوکارهایی نائل آمد که استبداد را به جزء لاینفک تاریخ پر فراز و نشیب ایران بدل ساخته است. بهجرات میتوان گفت که جز در بخشهایی از تاریخ بیهقی از نویسندگان تواریخ کهن چیزى از روزگار مردم ستمدیده اعصار پیشین دستگیر مخاطب نمىشود. انگار این مورخان همصدا با مصباح یزدى به ما مىگویند: « مردم چه کارهاند ».
براى کاوش در چگونگى ابراز خواست آزادى در عصر پیشامدرن آثار هنرى و در صدر همه شاهنامه فردوسى گره گشاترند. اما مصباح و حائرى و مانند آنها نشان مىدهند که مفهوم آزادى در عصر مدرن را درک نکرده و نچشیدهاند. وقتى مفهوم آزادى از نظر حائرى شیرازى را مغلطه و مضحکه مىخوانم دقیقا معناى همین کلمات را در نظر دارم، وقتی مىفرمایند کسى که اسلام را آزادانه پذیرفته است باید از ولى فقیه اطاعت کند. پذیرش آزادانه دین نیاکان حقى مدرن است. مقدمه پذیرش آزادانه رهایی از سنت نیاکان و سپس شک و نقد و سنجش و خوانش اعتبار آن از همان نقطهاى است که حضرات ارتدادش مىنامند. آیا آزادانه پذیرفتن اسلام در مملکتى که على اصغر غروى را به جرم نوشتن مقالهاى دینى – منتها با تفسیرى خلاف تفسیر زور پناه حکومتى – به زندان مىافکنند، مضحکه و مغلطه نیست؟ تا صحبت از آزادى مدرن مىشود فهم دم دست حضرات بىبند و بارى و فساد است. غافل از اینکه اگر غربىها قوم لوط بودند چطور ممکن بود در ظرف چهار صد سال بیش از تمامى دستآوردهاى علمى و صنعتى تمامى تاریخ کارهاى خلاقانه کنند، چه در علم و صنعت، چه در هنر و فلسفه علوم انسانى.
مدرنیته در نقد رادیکال مدرنیته هم صد پله از ما و جلال آل احمدها و شریعتىها ژرفاندیشتر تشریف دارد، چرا که به رغم مشکلات سرمایهدارى بیان اندیشه سیصد سالى است که از دست ترس و زور فیزیکى آزاد شده است. در حقیقت حتى پیش از بساط شدن صندوق رأى و دموکراسى نیابتى این فضاى عمومى بود که از ترس انتقاد از فرهنگ موروثى آزاد گشته بود و روشنگر آن فرانسوى خودشان پیش از روحانیان ما دریافته بودند که میل آزادى در فضاى عمومى باید به نفع همگان معقول ًو محدود گردد. دموکراسى یکى از بهترین راههاى مهار قدرت آزاد شده فضاى عمومى بود.
۲- قلمرو عمومى هم به لحاظ تاریخى و هم از نظر منطقى مقدم بر دموکراسى شکل گرفته و شکل مىگیرد. آتن در زمان سقراط دموکراسى نیمبندى داشت که زنان و بردگان در آن حقى نداشتند. در این دموکراسى سقراط پس از محاکمه و دفاعیات جاودان شدهاش (اپولوجیا) محکوم به نوشیدن شوکران شد. حوارى او، افلاتون، مرگ استادش را به خطابه پاى دموکراسى نهاد. با دموکراسى دشمن شد و طرح خیالى حکومت فیلسوف شاهى -چیزى شبیه ولایت فقیه – را ریخت. ذهن ثابتاندیش افلاتون نه فقط گناه فضاى عمومى را به پاى دموکراسى نوشت، بلکه گمان مىکرد که فضاى عمومى تا ابد یکسان مىماند و دموکراسى تا ابد حاصل انتخاب عوام نادان خواهد بود. در حقیقت سقراط قربانى فضاى عمومى شده بود نه دموکراسى؛ قربانى همان مردم خرافهپرستى که وى با سماجت مىخواست آنها را از اسطورهپرستى به خردورزى سوق دهد. مشکل از فرهنگ و فضاى عمومى بود نه از ذات دموکراسى. یک قبیله آدمخوار براى ریاست خود آدمخوار انتخاب مىکند، نه نلسون ماندلا و مارتین لوترکینگ. کارى که آدمخواران ممکن است با انسان خردمند بکنند خوردن اوست نه انتخاب او به ریاست. شاید بتوان چنین گفت که اساسا افلاتون ریشه را با درخت اشتباه مىگرفت. البته فضاى عمومى یونان آن قدر شکوفا بود که مهد فلسفه و هنر و مبادله اندیشههاى بلند شود. آن دموکراسى از این آزادى فضاى عمومى برآمده بود.
عصر مدرن با دموکراسى آغاز نمىشود. فلورانس در سده ١۵ و انگلستان در سده ١٧ و فرانسه و آلمان در عصر روشنگرى هنوز دموکراسى نداشتند، اما فضاى عمومى کمابیش آزاد و شکوفایی داشتند. فضاى عمومى روح و جان ملت و زهدان تمامى تواناییهاى بالقوه آن و به تعبیری اکسیژن و فضاى تنفس یک ملت است. خفقان این فضا همانقدر موجب فلاکت و رکود یک ملت مىشود که آزادى و پویایی آن باعث پیشرفت و سعادت آن. کانت و بسیارى از فیلسوفان روشنگرى از مونارشى یا پادشاهى وقت دفاع مىکردند اما خواهان آزادى اندیشه و خردورزى در فضاى عمومى بودند. دموکراسى هنوز هم به مطلوب ایدهآل خود نرسیده است، چرا که فضاى عمومى به مطلوب نهایی نرسیده است. آن دیکتاتوری پرولتاریایی که در ذهن مارکس بود نیز درصورت کژفهمی لنین فرجامش گولاک نمیشد. چراکه اساسا چیزی که مارکس در مخیله داشت جز دموکراسی نبود، اما وقتى در این فضا میل بردگى و فرمانبرى و تنبلى ذهنى و خرافهپرستى غالب بر شوق آزادى و اندیشهورزى باشد، چه بسا از صندوق رأى یک هیتلر بیرون آید یا تودهها فوج فوج براى دشمن خود سر و دست افشانند. چه بسا به دست خود گور فرزندان خود را بکنند یا با پاى خود به سوى مغاک سقوط خود گام بردارند. میزان مطلوبیت دموکراسى بهمیزان آزادى فضاى عمومى بسته است نه بر عکس. امنیت واقعى یک ملت به امنیت فضاى عمومى وابسته است نه به امنیت حاکمان. حکومتى که فضاى عمومى را با ترس و زور از پویایی محروم کند، نه فقط دشمن ملت خود که همچنین دوست دشمن ملت است. دشمن وقتى هیچ غلطى نمىتواند بکند که نه با حکومتى مستبد بل با فضاى عمومى قدرتمندى رویارو باشد. اما پرسیدنیست که اساسا قدرت فضاى عمومى در چیست و چگونه شکل مىگیرد؟
قدرت فضاى عمومى توان نهفتهاى است که بسى بهندرت ممکن است بهشکلی خالص و با تمامیت خود فعلیت یابد. اما وقتى این قدرت بعضا در برابر فشار حاکمان ابراز وجود مىکند اساسىترین انگیزه آن میلى سرشته با وجود انسان است: میل آزادى.
در عصر پیشامدرن و در همه اعصار این میل وجود داشته است. انسان از آغاز پیدایشش تا این زمان هرگز مطلقا به مهره بىاختیار یک ماشین تبدیل نشده است. تن سپردن او به بردگى نیز انتخابى است براى نمردن. در روم باستان قیام اسپارتاکوس امپراطورى روم را به مبارزه مىطلبد. از قیام زنگىان و مزدکیان، از شورش غله در بغداد همزمان با مقابله منصور حلاج و المتوکل عباسى، از قیامهاى نظامى ایرانیان علیه فارسان عرب و مغول عجالتا چیزى نمىگوییم جز اینکه همه این شورشها و قیامها پیش از آنکه براى نان یا زمین یا زن بوده باشند، از میل به آزادى برخاستهاند.
