داستان کوتاه: ابراهیم نبوی
ساعت نه شب بود که احمد خوانساری سراغم آمد. از روز قبل زنگ زده بود و قرار گذاشته بود. او با من همکلاس بود و همانطور که میدانید سه سال در دوران دانشجویی در یک اتاق زندگی میکردیم. لاغر شده بود. پای چشمهایش گودرفته بود و دستش میلرزید. اول که آمد با خانمم حال و احوال کرد. خانم من احمد را میشناسد. خانمم کتابهای احمد خوانساری را خوانده بود، و به مقالاتی که در مطبوعات مینوشت علاقه داشت، نه اینکه مثل او فکر کند، اصلا. فقط به قلم او علاقه داشت. قبل از اینکه او از زنش جدا بشود، آنها با ما رفت و آمد خانوادگی داشتند.
خیلی نگران و مضطرب بود. وقتی نشست روی مبلهای اتاق پذیرایی احساس کردم از چیزی ناراحت است. پرسیدم چیزی شده؟ گفت نه. گفتم ناراحتی؟ گفت نه. بعد باطری موبایلش را درآورد. به من گفت موبایل داری؟ گفتم بله. گفت اگر ممکن است باطری موبایلت را در بیاور. گفتم چرا؟ گفت کنترل میکنند. گفتم موبایل را نمیشود کنترل کرد. اما چون خیلی عصبی بود حرفش را گوش کردم. به من گفت برویم داخل کتابخانه. رفتیم داخل کتابخانه. گفت از اتاق بزرگ میترسد. وقتی در اتاق کتابخانه نشست کمی راحتتر شد.
گفت من خیلی میترسم. گفتم از چه چیزی میترسی؟ گفت من میترسم دوباره مرا بگیرند. گفتم اگر میخواستند دوباره تو را بگیرند تو را ول نمیکردند. گفت یا مرا میگیرند یا مرا میکشند. خیلی مضطرب و نگران بود. دلم نمیخواست حرفی بزنم که به من اعتماد نکند. گفتم چرا پیش من آمدی؟ گفت تو تنها کسی هستی که میتوانم به تو اعتماد کنم. گفتم من چکار میتوانم بکنم؟ گفت از تو چیزی نمیخواهم. فقط هر چه گفتم بخاطر بسپار و بعدا همه این حرفها را به دخترم بگو. گفتم دخترت الآن کجاست؟ گفت الآن در پاریس است.
گفتم حتما به او خواهم گفت. بعد شروع کرد به شرح دادن ماجرای دستگیریاش. او گفت که توسط سه نفر ناشناس در خیابان دستگیر شده و او را به یک خانه امن بردهاند. در آنجا اول او را به مدت دو ماه در زندان انفرادی نگه داشتهاند. محل زندانش را نمیدانست. گفت در تمام آن مدت نه کسی را دیده بود و نه با کسی حرف زده بود. بعدا به او گفته بودند که باید هرچه از روابطش با دیگران میداند، بگوید. او گفت که مدتی مقاومت کرده بود. گفت که او را در شرایط بدی نگه داشته بودند. بعدا برگه شکایت زنش را به او نشان داده بودند. زنش نوشته بود که او با دو زن رابطه نامشروع داشته است.
او گفت که ترسیده بود شیرین را بگیرند. گفته بود با یکی از آنها رابطه داشته. او گفت حاضر بودم پای هرچیزی بایستم جز همین یکی. گفت که یک شب در سلول انفرادی رگش را زده بود. آنها نجاتش داده بودند. گفت از آن شب به بعد میترسید. یک شب صدای گلوله شنیده بود. فکر کرده بود کودتا شده. از زندانبان پرسیده بود. زندانبان گفته بود سووال نکن. فردا از بازجویش پرسیده بود که چه خبر شده. بازجویش گفته بود بعدا میفهمی. گفت ترسیدم. گفت فکر کردم کودتا شده. وقتی سه نفر دیگر را هم آوردند صدای آنها را میشنیدم. فکر کرده بود خیلیها را دستگیر کردند.
گفت آنها فهمیده بودند که وقتی من به ترکیه رفتم با پسرعمویم ملاقات کردهام. پسرعمویش منافق بود. من میشناختمش. ظاهرا موضوع ملاقات را یکی از دوستانش گزارش کرده بود. دستخطاش را به او نشان داده بودند. گفت من دستخط را که دیدم فهمیدم خبری شده است. گفت تصمیم گرفتم از آنجا بیایم بیرون. ظاهرا به مدت بیست روز بازجویی نداشت. بعد از آن خودش درخواست کرد که بازجویی بشود. بازجو آمده بود. گفته بود همه چیز را میگویم. گفته بود خودم مینویسم. بعدا هرچه بازجو خواسته بود مینوشت و او جواب میداد. گفت از آنها روزنامه خواستم ندادند. گفت گوشم را به دیوار میچسباندم تا صدای رادیو را بشنوم، اما هیچ وقت صدای رادیو را پخش نمیکردند. گفت من خیلی میترسیدم. وقتی این حرفها را میزد گریه میکرد.
خیلی ناراحت بود. میگفت اگر دوستانم بفهمند که من در مورد آنها چه چیزهایی گفتهام هیچ چیز برای من نمیماند. پرسیدم مگر چه چیزی گفتهای؟ گفت هر چه میدانستم. ترسیده بود. میگفت حتی دروغ هم گفتم. آنها به من گفته بودند که دوستانت تو را لو دادهاند. من هم عصبانی بودم. فکر کردم در آن شرایط من فقط مسوول جان خودم هستم. ظاهرا هرچه میدانست نوشته بود. خودش اینطور میگفت. گفت بعد از اینکه بازجوییها را پس دادم به من گفتند باید همه آنها را در نوار ویدئویی اعتراف کنی. جلوی دوربین تلویزیون. گفته بود نمیکنم. ترسیده بود آنها را از تلویزیون پخش کنند.
گفت آنها نوار یکی از بچهها را آوردند. گفتند همه اعتراف کردهاند. تو هم باید اعتراف کنی. گفتم اینها را چکار میکنید. گفتند نترس. گفتم از این نوارها چیزی هم پخش شده؟ گفتند نه. باید هرچه میدانی بگویی. اینطور میگفت. دوباره او را به انفرادی انداختند. گفت که یک مرد درشت هیکل را با او در سلول انفرادی انداختند. مرد بیمار بود. گفت دائما جیغ میکشید. گفت شب عصبانی شد و خواست مرا بزند. در زدم. زندانبان آمد. گفتم مرا ببرید انفرادی، میخواهم در انفرادی تنها باشم. زندانبان حتی در را هم باز نکرد. شب نتوانستم بخوابم. میترسیدم.
حال آن مرد خراب بود. صبح خوابم برده بود که دیدم آن مرد از پشت محکم مرا بغل کرده. جیغ کشیدم. دستش را روی دهانم گذاشت. با لگد به شکمش زدم. زندانبان آمد. در را باز کرد. آن مرد را بردند. نیم ساعت بعد مرا برای بازجویی بردند. او اینطور میگفت. گفت مرا بردند. گفته بود من میخواهم تنها باشم. بازجو گفت مگر تنها نبودی؟ گفت نه، یک نفر دیگر هم در سلول بود. گفت اینطور که بهتر است، حوصلهات سر نمیرود. گفت به او گفتم دیوانه بود. بازجو گفت شاید او هم معتقد است که تو دیوانهای. بعد گفت دوره انفرادیات تمام شده. بازجو این را گفته بود. احمد خوانساری گفت من خیلی ترسیدم. گفته بود من میخواهم آزاد بشوم. بازجو گفته بود همکاری کن تا آزاد بشوی. میفرستمت انفرادی. وقتی مصاحبهها را تمام کردی میروی بیرون. آزاد میشوی. بعدا با هم ارتباط خواهیم داشت. گفت قبول کردم. احمد خوانساری گفت. گفت بازجو هر روز دو ساعت میآمد.
ضبط تلویزیونی میکردند. دوربین را روشن میکردند و خودشان بیرون میرفتند. من لیست داشتم. در مورد همه آدمها. در مورد همه آنها همه چیز میگفتم. حتی در مورد شیرین. شیرین زنی بود که احمد دوستش داشت. ظاهرا به بازجو گفته بود که با هم عقد کردند، ولی به من گفت که دروغ گفته است. بعدا گفته بود که کم کم فکر کردم باید جوری رفتار کنم که فکر کنند من توبه کردهام. گفت هر روز قرآن میخواندم. گفت بازجو رابطهاش با من خوب شد. گفت همین موضوع باعث شد راحتتر بشوم. دیگر اصرار نمیکردند که مسائل جنسی را بگویم. من هم راحتتر شدم.
پانزده روز همین حرفها را جلوی دوربین گفته بود. در مورد همه. در مورد همه دوستانش، زنش، شیرین. گفت فقط یک چیز را پنهان کردم و آن گذرنامهام بود. گذرنامه را گذاشته بود پیش برادرش. خودش این را گفت. گفت به آنها گفتم گم شده. آنها هم همه جا را گشته بودند و آنرا پیدا نکردند. گفت هر چه گفتم تحت فشار و دروغ بود. گفت اینها اگر حرفهای من را پخش کنند من خودم را میکشم. گفت میترسم بمانم، چون ممکن است بفهمند که من واقعا توبه نکردهام و میترسم بروم، چون ممکن است نوارها را پخش کنند. اگر نوارها را پخش کنند من خودم را میکشم. گفت من در یک نامه همه چیز را برای آزاده نوشتهام. آزاده اسم دخترش بود. او نوزده ساله است و در فرانسه درس میخواند. پیش مادرش که دوسال پیش جدا شده زندگی میکند.
اسمش نیره اسفندیاری است. احمد خوانساری یک نامه را به من داد که اگر کشته شد یا دستگیرش کردند آنرا به دخترش برسانم. گفته بود میخواهد که اگر کشته شد یا دستگیرش کردند دخترش آن نامه را پخش کند تا همه بفهمند که او چقدر تحت فشار بوده است. به من گفت این نامه را تحت هیچ شرایطی به هیچ کس ندهم و حتی اگر خودش هم آنرا خواست به او برنگردانم. من قبول کردم. گفت میترسد تحت فشار قرار بگیرد و نامه را از من بخواهد. من به او گفتم که نامه را سریعا برای برادرم که در لندن زندگی میکند میفرستم. وقتی این حرفها را زد حالش بهتر شد. به من گفت که مشکل مالی دارد. از من ده هزار تومان خواست. گفت که همه پولش را خرج کرده تا بتواند بطور غیرقانونی از مرز ترکیه خارج شود. پول را که گرفت از من تشکر کرد. گفت تو تنها کسی هستی که در این اوضاع میشود به او اعتماد کرد. ساعت دو و نیم شب بود که از خانه رفت.
فردا با من تماس گرفت. گفتم که نامه را از طریق یک مسافر برای برادرم در لندن فرستادهام. خوشحال شد. گفت که به مدت یک هفته به خانه برادرش در شیراز میرود. برادرش در شیراز کتابفروشی دارد. قرار است احمد هفته آینده روز سهشنبه از طریق رابطی که برادرش پیدا کرده از کشور خارج شود.
من همانطور که تعهد کرده بودم همه چیز را برایتان نوشتم. امیدوارم با عنایت به این امر و موارد قبلی نظر لطف شما شامل حال من شود و با توجه به اینکه اینجانب همیشه تلاش میکنم تا در خدمت نظام و مردم باشم، مرا از الطاف خود محروم نفرمایید. ضمنا نامه احمد خوانساری را که برای دخترش نوشته است برایتان میفرستم تا هر اقدامی مقتضی میدانید بفرمائید. من پاکت این نامه را بازنکردم و نمیدانم محتوای آن چیست. همچنین اگر در دوسه روز آینده هم با من تماس گرفت سریعا شما را مطلع خواهم کرد.
تابستان ۱۳۸۱