- سام محمودی سرابی
نوشتار پیشرو جزئیست از یک کل که نقطه عزیمتش تبارشناسی یک نسلکشی تاریخی است: قتلعامی که تابستان ۶۷ را در روزنگار رخدادهای خاورمیانهی همواره ملتهب از بنیادگرایی برجسته ساخت. چرا که این روزنگاری با مولفهای نشانهشناسانه مشحون از کینتوزی نهادیست مدعی خدمت به بندگانی که در فرهنگ زبانی روحانیت آفریدگان آفریدگاری متعال بهشمار میروند.
پس از همان ابتدا و با طرح این وضعیت، نهاد روحانیت (برای ایجاد جامعهای دینی با خودویژگیهای منحصربهفردی که محصول حکمرانی بر بندگانیست که دراثر ذات تعبدجویانه مذهب فقها را صاحب جان و مال و ناموس خویش دانسته بودند) به نیابت از خدای ادیان، به چیزی فراتر از انسان و بهتعبیری خدایگانی اینجهانی دگردیسه شد!
تبارشناسی ساختگرایانه اجازه نمیدهد که ما این کشتار را که در مقطع مرداد-شهریور ۶۷ رخداده در همان مقطع تثبیت کنیم و آن را همچون یک میانپردهای گذرا بنماییم؛ کاری که اینک جریان دارد.
حکومت «ولایت فقیه» و نظریهای که بهنام آیتالله خمینی سکه خورده، برخلاف تصور افواه، یک نظریه که او یا حتا دو سه تا فقیه ساخته باشند نیست. فقه در تمامی تاریخ اسلامی ما پس، از ورود اسلام به ایران و حتی پیش از آن با اهرم ترس از وعده و وعید روز محشر حکومت کرده و به خرد، وجدان، احساس هنری، ابداع، خلاقیت آزادانه و اندیشهی آزاد مجال تنفس نداده، و همان روزگاری را برای ما رقمزده که فردوسی قریب به هزار سال پیش، پیشبینی کرده و راقم در این بخش با فانوسی کمجان پرتویی هرچند اندک و گذرا برآن افکنده است.
این نوشتار فصلیست از یک پژوهش مفصلتر در تبارشناسی ساختگرایانه نسلکشی ۶۷ که در آیندهای نهچندان دور بهاحتمال قریب به یقین در سه مجلد منتشر خواهد شد.
مونتنی، فیلسوف عصر نوزایی، فلسفه را آموختن مرگ میداند. این مرگاندیشی که از پویههای فکری آثار عصر رنسانس است، آهنگی غیر از مرگاندیشی زندگیستیز قرون وسطایی دارد. مونتنی با خطابی حکیمانه و اجتماعی، پذیرش میرایی را راه بهتر زیستن میخواند. با این حال، در اینجا اصلاً مضمون مرگ مدّ نظر من نیست. مقصود آن است که شرط اول قدم آزادی اندیشه، آن سان که از آثار این اندیشمندان نوزایی دریافته میآید، آزادی از ظلمات رسوم و کامطلبی از خلاف آمد عادت است؛ درست در قطب مقابل برهانآوری تومیستی و مدرسی و مشایی قرون وسطی که آهنگی جز تأیید اعتقادات غالب جماعت نداشت. سقراط جانش را در راه حرکت برخلافآمد عادت و بهقول خودش برخلاف اعتقادات جماعت (دوکسا) داد.
فیلسوفان همواره مقبولات و مشهورات جامعه را برآشفتهاند و تشویش اذهان عمومی، این انگ معروف جمهوری اسلامی، بیش از هر کس بر فیلسوفان صدق میکند. جمهوری اسلامی میکوشد تا اندیشههای آزاد بر همبستگی تاریخی جماعت و شریعت و حکومت گزندی نرسانند تا محشر دنیویاش برای نافرمانها موجه و مقدس جلوه کند. محشرهای دنیوی در چهل و اندی سال گذشته، یعنی در سدهی بیستم و بیست و یکم میلادی، به هیچ وجه در محدودهی استعارهی زبانی یا گفتار انتزاعی نمانده است.
این محشرها بهصورت رخدادهایی عریان در زندانها و به اصطلاح ندامتگاههای خاصی عینیت یافتهاند که در آنها انسانها از گوسفند نیز خوارتر شدهاند؛ بهعنوان یک خبرنگار وقتی مشغول تحقیق روی کشتارهای دههی خونبار ۶۰ بودم به کسانی برخوردم که تجربه هولناکتری از ” زندگی کردن مرگ” یا زیست جسدوار داشتند. خواری مکرر و هرروزینه در شورآباد، در ورامین، در جزیرهی فرور، در آب حیات کرمان، در تل سیاه، در پاسارگارد و در اردوگاههای دیگر که انسانها از حق که سهل است، از نیازهایهای اولیه و ناگزیر، حیوانی، نیز بیبهره بودند؛ نیازهایی چون یک متر جا برای خوابیدن، روزی یکی دو وعدهی غذا برای نمردن، امکان دسترس به آب و دستشویی و هرگونه تماسی با جهان خارج مسلوب و محروم بودند؛ آن هم در زیر هراس مدام از جیرهی شلاق و غژغژ هراسانگیز بلندگو که جز یکبار خبر آزادی در دیگر بارها بسی بهندرت خبری خوش دارد و در این شکنجهگاهها اقبال با زندانیانی خواهد بود که مصلوب و از چوبههای دار آویزان شوند.
بیابان داغ کهریزک، بدنهای لخت و تازیانه خورده و تشنه و دژخیمان شروری که چون خدا هر کاری میتوانند با جسم و جان تو کنند، بیآنکه فریادت را در تمامی جهان فریادرسی باشد. کهریزک در دورانی رخ میدهد که پیشرفت شبکههای اجتماعی اختفای جنایات را دشوار کرده است. کهریزک یک خطای جزئی و استثنایی بر قاعده نبود و دلیل آن همان محشرهای عینیت یافتهای است که پیش و پس از جنگ و تا به همین لحظهی حاضری بهطور سیستماتیک تداوم داشتهاند. تنها کسی که این محشرها را تجربه کرده باشد میداند که من چه میگویم بیآنکه بتواند بیانش کند. اینکه ناهار زندانی یک کاسه پلاستیکی برنجی باشد که وقتی عدد دانههای آن تصادفاً به چهل میرسد، زندانی جشن میگیرد. اینکه خبر انتقال از یکی از این محشرها به خوابیدن در کنار مستراح دریک زندان رسمی چون اوین یا قصر شادترین لحظهی عمر کسی شود. اینکه حتی پس از آزادی گزندهای عمیق روانی – دستکم هراس دایم از تعقیب و خواب دایم زندان و دستگیری ـ رفیق تمام عمرت گردد، یاد آوری چهرههای شرور تازیانه در دست، یادآوری درد مجاری ادرار و معده و محدودیت زمان تخلیه، یادآوری فرود آمدن کابل و احساس رگهی خون بر پشت و از دست دادن کنترل بدن، له شدن از هر نظر و هر چه بگویم تمامی ماجرا نیست.
تمامی ماجرا چون هر وضعیت بشری یک کلیت است فراتر از همنشانی و گردآوری همهی اجزاء. کهریزک تنها یک پرده بود که برخلاف پردههای دیگر بالا رفت. زندان قصر، شورآباد، قزلحصار و جزیرهی مرگ. سه سال، شش ماه، پنج سال، هیچ حسابی جز قرعه و هوس آنی حاج آقا در تعیین مدت و محل حبس در کار نیست. از پل رومی تا شورآباد فاصلهی کمی نیست. هشتاد نود زندانی در ماشین حمل گوشت بدون هیچ روزنی برای تنفس، درهم چپیده باید این راه را تحمل کنند، اکثراً روی هم در تاریکی استفراغ میکنند، برخی غش میکنند و یکی دو نفر میمیرند. ماشین وارد اردوگاه جهنمی میشود. باز شدن در پشت، هوای تازه و روشنایی باعث شادی کم جانی میشود که به آنی نمیپاید، چون بهمحض پیاده شدن چوبی محکم بر پشت زندانی فرود میآید. این مقدمهی شلاق خوردن در برابر چهرهی غضبناک رهبر انقلاب است. نیم تنه باید لخت شود. با همان شلاق اول زندانی خود را خراب میکند. پس از سر تراشیدن و یک فصل کتک دیگر همه به مقام حیوانیت رسیدهاند. از اینها که بگذریم در قلب شهر و آبادی ماشینهایی پرسه میزنند که وقتی کسی در آنها پرتاب میشود از شهر که هیچ، از دنیا جدا میشود. به جمهوری جسمانی خوش آمدید. روزی فراخواهد رسید که کهریزکها هویدا شوند. در این روزگار مدرن جزایری کشف خواهند شد که در آنها ماشین زمان به سیهچالهای قرون وسطی برگشته است.
کهریزک که افشا شد، کمابیش همهی نظرها به قربانیان «جنبش اعتراضی پسا۸۸» جلب شد. آیا در ظلمات ناخودآگاه مردمان شکنجهگری بالقوه نهان بود که انسانیتزدایی دیگر زندانیان را روا میداشت؟ عریان کردن زندانی و واداشتن او به چهار دست و پا بر زمین داغ عرعر کردن، دیگر استعاره و مجاز نیست. آن آسفالت داغ، آن بدنهای لخت و لبهای تشنه، آن زانوان زخمی و خراشیده و عربدهکشیهای انسان خداگونه انسانیتزداییای است که جسمانیت یافته است و نه بر استثناء، که بر قاعدهی جمهوری اسلامی گواهی میدهد. حکومت فقه، روزِ قانون را ـقانون از هر نوعیـ در شبِ شهوت رجالهها تیرهوتار کرده است. قانون انسانی زیر پای بشرهای خداگونه پایمال شده است.
قانون و اخلاق انسانی، هیچ متهمی، چه سیاسی و چه غیر سیاسی، را سزاوار چنین جهنمی نمیداند. مبارزهی زندانی سیاسی دور باطل میزند، اگر تنها برای زندانی سیاسی باشد. بیاعتنائی و حتی دلشادی مردمان ما از شکنجهی تدریجی متهمانی که اراذل یا معتاد نامیده میشوند، فاجعهای است فرهنگی که دوام آن به نخست به فرق نهادن حتی در شکنجهی انسانها و سرانجام به فلج وجدان جمعی نسبت به تمام زندانیان، اعم از سیاسی و غیر سیاسی، کشیده میشود. در اینجا حقوق بشرهایی پامال میشود که در قفسهای تنگ تا حد گوسفند و بهاصطلاح دقیق تا حد سوژهزدایی نازل شده بودند. با وقاحت تمام تلویزیون حکومتی خشونت بیقانون پلیس را در شرحهشرحه کردن این متهمان نمایش میدهد و بیشتر مردم نیز تأیید میکنند که این متهمان را با بدن شرحهشرحه و آفتابه به گردن دور شهر بچرخانند. قمهکشی و سلب امنیت عمومی، همانقدر مصداق عنوان مجرمانهی گنگِ «اراذل و اوباش» است که توزیع مواد مخدر و اعتیاد.
عقبتر که برویم به پل رومی یا همان اصطبل شاهنشاهی میرسیم. در گفتگوهایی که با یکی از بازماندگان یکی از این دگرکشیهای دهه ۶۰ داشتم؛ آن زندانی غیرسیاسی پرده از حقایق دهشتباری برداشت: «در اصطبلی حدوداً ۶٠ متری نزدیک به ٢٠٠ نفر را روی هم تلنبار میکردند. هیچکس جایی برای دراز کشیدن ندارد. آنجا را قرنطینه مینامیدند، چون زندانی هنوز محاکمه نشده بود. محاکمه یعنی حضور در برابر یک آخوند که به زندانی اجازه میدهد دو سه جمله بگوید. همانجا جلادی به نام یعقوب با کف دستی به اندازه یک بشقاب با تمامی توان دو کشیده به زندانی میزند. نه بیش و نه کم. عدالت اسلامی رعایت میشود در برابری سهم کشیدههایی که خون از بینی جاری میکند و پردهی برخی گوشها را پاره. جزیره حکم آخر است. حاکم اول حکمش را پس از سیلیهای پتکوار اعلام میکند. شنیدن واژههای قصر، شورآباد، بهار، قزلحصار به بیم و امید متهم ـ و در واقع قربانیـ پایان میدهد. امید؟ بله، امید به اینکه با حکم حاکم، نخست کابوس جزیره از سر مخاطب میپرد. حکم جزیره را حاکم دوم باید بدهد. جزیره برای زندانی آخر دنیاست. بر سردر آن، گویی نوشتهاند: «ای که به اینجا وارد میشوی، دست از هر امیدی بشوی.»
آن زندانی شوربختی که از سیلی سکندری میخورد، با شنیدن واژهی جزیره تمامی حواسش نجات میجوید. به دست و پای حاج آقای سنگدل میافتد که از احساس خداگونگی کیفور شده است. حکم به حاکم دوم احاله میشود. زندانیان دستشویی کوچک را حاکم اول و دستشویی بزرگ را حاکم دوم مینامند. معتادان نه فقط سیاسی شدهاند، بلکه به عمد یا سهو زندانی سیاسی هم در آنها بُر خورده است. سیاسی در معنای اصیل کلمه شامل هر زندانی میشود. اما زندانی سیاسی در اصطلاح زندانبانها همان زندانی وجدان است. فرغوننشینها را به بهداری میبرند. کمی که جسماً بهبود پیدا میکنند، آنها نیز سیاسی میشوند؛ با پخش اخبار جزیره. روزی نیمسطل آب برای همه چیز، خوردن و شستوشو و استحمام. جیرهی غذا در حد نمردن. فرار؟ ناممکن. با این همه افسانه یا واقعیتی از یک مورد فرار نقل میشود. ارتباط با خارج؟ مکاتبه؟ کاغذ؟ قلم؟ بههیچوجه. آنجا بازپروری یعنی مردن یا خودکشی. بلندگوی منحوس بند گاه غژغژ و خرخر میکند. جوانی رعنا که مینیاتوریست است، باید برود زیر هشت. وقتی برمیگردد رنگ به چهره ندارد، پاهایش سست است و لخلخ او را میکشند. چه شده؟ اعدام؟ نخیر، از اعدام بدتر؛ جزیره. چرا؟ اسمش را عوضی داده است. وسایلش را برمیدارد. بدون آنکه سر برگرداند به سوی در بند میرود، گویی میداند که دیگر پشت سرش هیچ پشتوانهای نیست و پیش رویش مرگی فجیع و قسطی و ذرهذره در گورستانی خشک و روباز.»
این نمونهی همان صحرای محشر است که حکماء ما خدا و حاکم را اختیاردار آن میکردند. این وصف عاجزانهی صحرای محشری بود که اکنون تمامی اسنادش را پاک کردهاند. اما حکم جزیره ویژهی زندانیانی است که به قول آیتالله خمینی همچون بنیقریظه در مدینه بدوی و عقبمانده چهارده قرن پیش «قابل تربیت» شمرده نمیشوند. در خیال از حاکم و ریشوی چاقالوی شلاق بدست میپرسی: «حاجی تو فکر میکنی از این زندانی خیلی شریفتری؟» پاسخ این جماعت را میتوان حدس زد: «والله اعلم!» اگر خدا میداند، پس او اینجا چهکاره است؟ آیا مفهوم این پاسخ مزورانه اقرار به غیاب خدایی نیست که هر که زورش بچربد، زودتر جای خالیاش را پر میکند؟
حکومت فقه ماهیت خود را بهتمامی در این فقیه-شاهی عیان میکند که تصمیمهای اندروا و بلهوسانهاش در غیاب و سکوت خدا سرنوشت انسانی ستمدیده را رقم میزند. اما تاس حاکم ممکن است بر حکمی دیگر افتد: شورآباد. شاید کهریزک هست نمیشد، اگر وجدانهای خوابآلوده شورآباد را نادیده نمیگرفتند و آنچه دور از چشم جهانیان میگذشت فاش میشد. کهریزک تکرار شورآباد بود. شورآباد در کنار زندانهای بینام و نشان در دههی ۶۰ آخر دنیا نبودند، بیرون دنیا بودند. جوانانی که جرمشان فقط اعتیاد بود، در اینجا با روزی یک تکه نان و پنیر برای صبحانه و کاسههای برنجی در حد سدّ جوع در سلولهای دستهجمعی از تمامی جهان جدا میشدند تا روحشان خرد شود. برنج را دانهدانه میشمردند. روزی که ۳۰ دانه اضافه میشد، شاد میشدند. در ساعات معینی اجازهی رفتن به دستشویی داشتند. در غیر این صورت باید خود را کثیف کنند. حمام در کار نبود. در مسیر سلول تا دستشویی تازیانهی پاسداران بر گردهشان فرود میآمد. این غیر از شلاق نوبتی آنها بود که اگر شانس میآوردند پاسداری دلرحمتر به نوبت آنها میخورد که کمی نرمتر شلاق میزد. شلاق زدن در حضور دیگران بود و گاه نیز همه را برای تماشای اعدام دستهجمعی با جرثقیل به محوطهی بیرون میبردند. شورآبادیها خدا را شکر میکردند که به جزیره فرستاده نشدهاند.
در شورآباد زندانیانی که میمردند، کمتر بودند. هرچه بود زندانی پس از چندی با وزن نصفشده آزاد میشد. محکومین را با ماشین حمل گوشت از پل
رومی به شورآباد حمل میکردند. هیچ دستگاه خنککنندهای نبود، هیچ روزنهای به بیرون نبود، بیش از حد گنجایش محکومین را در آن فضای تاریک و خفه تلنبار میکردند. اکسیژن هرچه زمان میگذشت کمتر میشد. کسانی خود را کثیف میکردند، کسانی روی دیگران بالا میآوردند، کسانی غش میکردند و از نا میرفتند، صداها خفه و خفهتر میشدند، برخی ورد و دعا میخواندند اما هیچ راه نجاتی نبود. سرانجام ماشین گوشت در جایی میایستاد. در عقب باز میشد. نور چشمها را میزد، هوای تازه خودش غنیمت بود، اما هرکس بهمحض پیاده شدن باید ضربهی چماقی میخورد. سپس نوبت شلاق بود. پنج ضربه رو در روی عکس «امام» با تمامی شدت بر کمرهای لختشده خط خون میکاشت. ایستادن طولانی در ماشین گوشت معدهها را به هم ریخته بود، پس اکثراً با فرود ضربه اول خود را خراب میکردند. این پیشدرآمد ورود به جهنمی بود که اعتراضی برنیانگیخت و ظاهراً بیدردسر در کهریزک از نو زاده شد. یادآوری فاجعهی گذشته البته بسیار دردناک است.
جمهوری اسلامی برای پاکسازی جامعه از تودهای، مجاهد، پیکاری، فدایی، معتاد، ارواح سرکش اما آزاد، و هر فرد یا گروهی که خارج از اندازه تخت پروکروستیاش بوده است، روشی جز زور، تحقیر، شکنجه و انسانیتزدایی بر وفق ماکت صحرای محشر نمیشناخته است. اما فاجعه تنها در حکومت ریشه ندارد. صحرای محشر بهویژه پس از تشیع قزلباشی صفوی تا ژرفای فرهنگ فرونشسته است. شکنجه را خدای قوم تطهیر کرده است. قانون و جرم بهآسانی نمیتواند بر فقه و گناه چیره شود. آنچه آدورنو دربارهی سنتهای فلسفی و هنر و علوم روشنگرانه پس از آشوئیتس گفت، دربارهی فرهنگ ما بیشتر صدق میکند. تمامی کوششهای سترگ فلسفی و عرفانی در رام کردن خدای شکنجهگر ناکام شدهاند.
اگر توضیح واضحات جایی داشته باشد، نیازی نیست که طبق آمار دولتی بگوییم ۴ میلیون و در واقع حداقل ۴ میلیون معتاد از یکسو و متنوعتر شدن مواد ویرانگرِ صنعتی و نباتی و بهغایت مرگبار از سوی دیگر، پیامد آنهمه دوزخهای زمینی، اردوگاههای ضدانسانی و اعدامهای فلهای است. سیاست ولایت فقیه از آغاز ایرانیان را به انسان و غیرانسان تقسیم کرد. اگر توانست کمونیستها، مجاهدین، لیبرالها و دیگر مخالفان را حذف یا سرکوب و متواری کند، در عوض در نابودی اعتیاد نتیجهی کارش معکوس شد. این به فرضی است که بنا را بر حسن نیت بگذاریم و نه بر دستهای عمدی سپاهیان اسلام ناب محمدی در قاچاق مواد مخدر و البته سکس. هر قدر فضای عمومی را از سیاست تهیتر ساخت، آن را از اعتیاد، نومیدی، افسردگی، فلج وجدان، جدایی و انزوا و ترس انباشت. اما این آفات با همهی جامعه همپوشانی ندارند. بخش عمدهی نسل جدید به سبک زندگی مدرنتری رو آورده است. حکومت هنوز میکوشد هر دگرگشتِ مدرن را به نفوذ دشمن و توطئهی بیگانگان نسبت دهد، لیک اینبار دیگر دشمن در خانه است، اگر نگوییم که صاحب این خشتها هموست.
حکومتی که در دههی ۶۰ پس از حذف ناهمخوانیها میخ قدرت خود را در گورستانها کوبید، خود نخستین رهزن انقلاب و نخستین ضدانقلاب بود. حکومت فقه به سبب پافشردن بر ابدیسازی امر متغیر، دریچهی فهم تغییرات را بر خود میبندد و آنها را بیدرنگ و بیتأمل به دشمنی که لازمهی دوام اوجب واجبات است فرامیفکند.
شر و کشتار و نسلکشی در دنیای مدرن و سکولار نیز محو نشده است. تلویزیون حکومتی صحنههای خشونتآمیز در غرب را شکار میکند تا خشونت خود را در یک کل جهانشمول دفن کند و منطق ولی فقیه را که میگفت «اگر ما کهریزک داریم، شما هم ابوغریب دارید» بازتولید کند. این فرافکنی شر، یکی از شگردهای مغزشویی سیمای آیتالله خامنهای است؛ محسوس، مستند و به گونهای وحشتناک درست مینماید. آنچه در آن غایب است، امیدی است که جنایت و شرارت مقدس افق آینده را از آن تهی میکند.
در آلمان اشراری که هنوز هولوکاست را تأیید کنند، بسی نادرند و امکان قدرت گرفتنشان بعید. در ایران پس از قریب سه دهه که از کشتار ۶٧ میگذرد، تنها جانیان حق دارند در عرصهی عمومی در بارهی جنایت سخن گویند. آنان نیز در یک مضمون همسخناند: «کشتیم و حق هم داشتیم که بکشیم». برای همین است که وقتی یکی از اعضای هیئت مرگ در انتصاباتی کاملا نمایشی ردای ریاست جمهوری حکومت اسلامی را برتن میکند نقشآفرینی خود را در این نسلکشی سیاسی همسو با حقوقبشر معرفی میکند و از جهانیان انتظار تشویق نیز دارد چراکه مدعیست با این کار از حقوق انسانها در برابر موجوداتی که از نظر او برای انسانها تهدید بهشمار میآمدند صیانت کرده است! همه جا اشرار وجود دارند، لیک در ایران اشرار حکومت میکنند و نظام ماشینِ جذب کانا و دفع داناست. شرارت فقهی قداست شمرده میشود و هیچ دریچهی امیدی برای تغییر باقی نمیخواهد نهاد.
فقیه از یکسو باید به قانونی بیرون از احساس و اندیشهی خود پایبند باشد، و از سوی دیگر چنان سرسپردگی شورمندانهای به واضع این قانون دارد که انسانی یا ناانسانی بودن محتوای قانون برای او هیچ اهمیتی ندارد: روابط جنسی بیرون از مقررات شرعی، اشد مجازات دارند. ارتداد حکمش اعدام است. محارب بیبرو و برگرد باید اعدام شود. علل اجتماعی، روانشناختی، اقلیمی، تربیتی و مانند اینها برای وی نقشی در اجرای حکم نمیتوانند داشته باشند. محتوای قانون همچون معلولی است که علتهای متغیر و متنوع آن هرچه باشند، نباید مانع از اجرای حکم معبد گردند. در این ساختار و ماتریکس احساسی-کارشناسانه است که با اعتیاد همواره چون معلولی رفتار شده است که با خشونتی خشکوتر سوز باید ریشهکن شود.
