یک داستان کوتاه: ابراهیم نبوی
یک: چشم بادامی
تانگ با آن چشمهای بادامیاش به زن نگاه کرد و گفت: اگر به جای ۹ تا سنجاق، ۸ تا را در یک بسته بگذاریم هیچ کس نمیفهمد، آن هم در یک بسته صد تایی.
آن روز ۱۰۰ تا سنجاق قفلی، آن ماه ۳۰۰۰ تا و آن سال ۳۶ هزار سنجاق قفلی داشتند. یک سال که گذشت، او تصمیم گرفت از خانواده بزرگش استفاده کند. از هر ده فامیلی که در شهر داشت. آنها هر کدام سالی ۳۶ هزار سنجاق قفلی و در جمع ۳۶۰ هزار سنجاق قفلی میدزدیدند. دو سال بعد، وقتی که دوستانشان هم به آنها پیوستند، صد نفر شده بودند. و در هر سال ۳ میلیون و ششصد هزار سنجاق قفلی میدزدیدند. بالاخره ده سال بعد تانگ و همسرش، ۳۶ میلیون سنجاق قفلی دزدیدند و با پول آن یونگ آنگ قاچاقچی را قانع کردند آنها را به آمریکا برساند. هنوز شش ماه نگذشته بود که دولت محلی همه باند سنجاق قفلی ” تانگویو” را دستگیر و اعدام کرد. هر صد نفرشان را.
دو: چشم سبز
وقتی ایوان بسته صدتایی را شمرد متوجه شد انگار اشکالی وجود دارد. همیشه همین اشتباه را میکرد. باید پنج بار میشمرد تا حداقل سه بار به عدد صد برسد و مطمئن شود که صد تا سنجاق توی بسته است. بار دوم شمرد و دید ۹۸ تاست. بار سوم شمرد و دید ۹۹ تاست. بار چهارم شمرد دید ۱۰۰ تاست، خیالش راحت شد، اما وقتی بار پنجم شمرد و دید ۹۸ سنجاق در بسته است، اعصابش خرد شد. به هر چه چینی و سنجاق قفلی بود فحش داد. از ساعت سه تا ساعت ۵ بعد از ظهر سی بار بسته را شمرد تا به این نتیجه قطعی رسید که تعداد سنجاقهای بسته ۹۸ تاست، دقیق. بسته را گذاشت و بعدی را شمرد، آن هم ۹۸ تا بود. سراغ یکی از مشتریان شرکتشان رفت و یک بسته سنجاق قفلی از او خرید. وقتی آن را شمرد دید ۹۸ تاست.
بسته را به خانه برد و به تانیا همسرش داد و از او خواست آن را بشمرد. زن آن را سرسری شمرد و گفت: صد تاست. به پسر ده سالهاش داد و گفت بسته را بشمار. شمرد و گفت ۹۵ تاست. به هر کس که میدانست آن بسته باید صد تا باشد، وقتی بسته را میداد همه میگفتند تعداد سنجاقها صد تاست. انگار هیچکس متوجه نمیشد که دو سنجاق گم شده نمیشد. فردا یکی از بستهها را میشمرد، یک سنجاق را از هر بسته درآورد و گذاشت توی کشوی میزش. فردا دو تا از هر بسته در آورد و هر چه حساب کرد دید هیچکس نمیتواند فرق نود سنجاق را در ده بسته نه تایی با صد سنجاق بهراحتی تشخیص بدهد.
این طوری از هر بسته هشت سنجاق گیرش میآمد، باید یک میلیون بسته را کنترل میکرد. میشد هشت میلیون سنجاق، ۸۰ هزار بسته صدتایی. هر سال چهار بار سنجاق وارد میکردند، میشد ۳۲۰ هزار بسته سنجاق. بعد به فکر مدادها افتاد. در هربسته صدتایی ۹۹ تا بود. بی کم و کاست. به نظر میرسید یک نفر در چین تصمیم گرفته با مدادهای دزدیده شده یک دیوار چین تازه بسازد. از هر بسته چهار مداد برداشت. در سال میشد یک میلیون مداد. بعد یک میلیون پاک کن آبی و قرمز چینی. بعد ۵۰۰ هزار مدادتراش فلزی چینی. حالا دیگر راهش را یاد گرفته بود.
که چطور جنسهایش را توی بازار سیاه مسکو آب کند. کم کم توی بازار سیاه مشتریهای زیادی پیدا کرده بود، بدون اینکه هیچکس به مغزش هم خطور کند که چه کسی پشت این حجم عظیم سنجاق و مداد و پاک کن و همه چیزهای دیگر است. در مسکو برای همه چیز مشتری بود. از وقتی اولین سنجاق را دزدید تا وقتی درآمد ماهانهاش نه با میلیون روبلهایی که پول یک قرص نان هم نمیشد، بلکه به دلار که واحد حقیقی پول مسکو بود، به چهل هزار دلار رسید، یک سال نگذشت و جالب بود که هر چه دامنه کارش گستردهتر میشد مدیران شرکت بیشتر روی او حساب میکردند.
انگار هیچکس مشکلی با بستههایی که کم داشت نداشت. بعد یک شرکت خانهسازی استخدامش کرد. دو ماه نگذشته بود که فهمید بهعنوان حسابدار ماهی ده هزار شاخه میلگرد و هزار شاخه تیرآهن و ۵۰۰ ورق فولاد میتواند بکشد بالا. آنها در تمام مسکو خانههای عظیم میساختند. کم کم مدیر انبار و مسوول حسابرسی و مدیر مالی و سه معاون شرکت را هم شریک کرد. کارش حسابی سکه بود. زنش تانیا، از وقتی با جیبهای پر پول به خانه میآمد، فهمیده بود که او نه مرد بیشعوری است، نه دهاتی است، نه خشن است، و دائما او را میبوسید و هر روز خوشگلتر میشد.
بالاخره در آن دوشنبه غم انگیز جسد مدیر کارخانه با پای بریده شده در خیابان پیدا شد، کاری که مافیای دالگورکی با هر کسی که خوشش نمیآمد انجام میداد. و بعد او را مدیر شرکت کردند. وزیر از کار او بسیار خوشش میآمد، و بعدا وقتی کنیاکهای هنسی را گرفت حس کرد در تشخیصاش اشتباه نکرده. تا دو سال او را گذاشت مدیر کارخانه چوب بری، ماهی ۱۲۰ هزار دلار درآمد داشت.
بعد شد مدیر کارخانه بستهبندی، ماهی ۱۶۰ هزار دلار، بعد شد مدیر کارخانه قفسهسازی، ماهی ۲۰۰ هزار دلار پول میرفت به حسابش. بعد، در یک روز سرد زمستانی از پارک یخزدهای که مردم نیمه مست مسکو در آن اسکیت میکردند، گذشت و وارد وزارتخانه شد و حکم ریاست کارخانه خودروسازی چایکا را گرفت. ۲۲۰ هزار دلار، ششماه بعد، وقتی تابستان گرم و دلپذیر مسکو رسیده بود، از کنار پارکی که پسرها و دخترهای عاشق در آن بههم آب میپاشیدند تا خنک شوند، رد میشد، در همان وزارتخانه حکم ریاست کارخانه در حال متلاشی شدن تراکتورسازی را گرفت و در عرض شش ماه همه چیز را درست کرد. و وقتی معاون وزیر صنایع سنگین شد، ماهانه ۳۱۰ هزار دلار درآمد داشت، پولی که نه به سوئیس بلکه به حساب او در بانک مسکوفسکی میرفت. بانکی که به خدا هم حساب پس نمیداد.
یک روز وقتی در اتاق معاونت وزارت صنایع داشت نامهها را امضا میکرد، متوجه شد که مدارک یکی از کارخانهها ایراد دارد. در یک معامله میان دو کارخانه صورتحسابها درست جمع بسته نشده بود. ۱۸۳۰۰۰ روبل اختلاف جمع اعداد بود، البته که ۱۸۳۰۰۰ روبل پولی نبود، ولی یک روبل هم یک روبل است. چند بار با ماشین تگزاس اینسترومنتز خودش حساب کرد. همه فاکتورها اختلاف حساب داشتند. برای هر دو کارخانه باید نامه مینوشت. اسناد مالی را امضا نکرد و مدیرکل وزارتخانه را احضار کرد. معاونش به او گفت که بهتر است اسناد را امضا کند. اما ایوان سرسختانه مقاومت کرد. درست ۲۴ روز بعد بود که جسد ایوان با پای بریده در گوشه خیابانی در مسکو کشف شد. در وزارتخانه همه میدانستند که آن دو کارخانه که تاریخ تاسیسشان به ۱۹۴۳ و ۱۹۴۶ میرسید، وجود ندارند، اما حتی گورباچف هم نتوانسته بود آنها را تعطیل کند، چه برسد به وزیری که بخواهد نامه پاراف شده مدیر کل را امضا نکند.
سه: چشم قهوهای
مامور گمرک ارتش وقتی بستههای خمپاره انداز و توپ و گلوله را که از روسیه آمده بود و فردی به نام ایوان همه مدارکش را امضا کرده بود، شمرد، متوجه شد در هر بسته ۳۰ تایی خمپاره انداز فقط ۲۹ خمپاره انداز، در بستههای پنجاه تایی توپ ۵۷ فقط ۴۷ توپ و در جعبههای هزار تایی گلوله ۳۸ میلیمتری فقط ۹۵۰ تا ۹۷۰ گلوله است. برای او که هرگز در زندگی فقیرانهاش دزدی نکرده بود و رشوه نگرفته بود و معنی پول زیرمیزی را نمیدانست، گرفتن پنج اسکناس ۱۰۰ دلاری لوله شده، اول عرق سرد روی پیشانیاش نشاند، اما وقتی به تبدیل پولها و مصرف آن فکر کرد کم کم هم ترسش ریخت و هم عذاب وجدانش برطرف شد.
یک هفته به جعبههای خمپاره و توپ و گلوله فکر میکرد. بعد به این نتیجه رسید که وقتی در یک بسته خمپاره ۳۰ تایی ۲۹ خمپاره باشد، خیلی با اینکه ۲۷ تا یا حتی ۲۵ تا باشد فرقی نمیکند. یا مثلا وقتی یک بسته توپ ۵۷ میلیمتری ۵۰ تایی میتواند ۴۵ گلوله توپ داشته باشد، یا یک جعبه هزار تایی گلوله که ۹۶۰ تاست، می تواند ۹۰۰ تا هم باشد. مطمئن بود تا سالها جنگی نخواهد شد و کسی به فکر شمردن توپها و گلولهها نخواهد افتاد. و کدام احمقی است که وقتی جنگ آغاز میشود، به جای شلیک گلوله توپ به فکر شمردن آنها باشد. اینقدر خرتوخر میشود که اصلا کسی وقت پیدا نمیکند موجودی انبار مهمات را بررسی کند. بهخصوص اینکه مسوول انبارداری و مسوول حسابداری و مسوول خرید و معاون پشتیبانی و فرمانده یک پادگان متوسط در نزدیکی پایتخت خرج زیادی نداشتند. اگر چه همیشه هشتشان گرو نُهشان بود، ولی حالا دیگر امین میفهمید باید چطور مشکل هشت و نه را حل کند. بهخصوص وقتی واردات مسلسل و بازوکا و تیربار و کلت و اسلحههای دیگر هم اضافه شد.
وقتی رئیس جمهور جدید که سابقه نظامی داشت نامزد انتخابات شد، با اشتیاق به او رای داد و وقتی شنید رئیس جمهور محبوبش علیه کشور همسایه که یک مشت بوگندوی دزد کثافت بودند سخنرانی کرده، خوشحال شد. و وقتی سفیر آن کشور اخراج شد با خوشحالی تصویرهای خبری را از تلویزیون ۴۸ اینچ پلاسمایی بزرگ خانهاش دید. اما هیچ روزی مثل آن روز گرم آفتابی که رئیس جمهور درشت قامت چهارشانه سبیلویش با لباس نظامی به میدان سرباز گمنام آمد و با اسلحهاش یک رگبار به ابرهای آسمان شلیک کرد تا حساب دست کشور همسایه بیاید، او و ده فرمانده ارتش و هزاران سرباز هورا نکشیدند و شادمانی نکردند.
یک ماه بعد با صدای هواپیماهای دشمن از خواب بیدار شد، جنگ شروع شد. حالا دیگر نوبت او بود. نوبت مردی که در انباری ناشناس در روستایی قدیمی یک زاغه مهمات شخصی پنهان برای فروش داشت. پول همه آدمها را در این سالها داده بود. هر چه فکر کرده بود، یادش نمیآمد که کسی پولش را بصورت نقد یا محبت یا شیشههای ویسکی نگرفته باشد. حالا دیگر خودش مدیرکل معاونت پشتیبانی وزارت جنگ بود. اول پسرش و بعد زنش را به سفر خارج فرستاد. کسی چیزی نفهمید. بعد تصمیم گرفت اسلحهها را بفروشد. هم دشمنان و هم ارتش خودشان به اسلحه نیاز داشتند و همیشه یک اسم در این وسط وجود داشت که بهعنوان واسطه آرژانتینی به هر دو طرف اسلحه بفروشد. و آنقدر نیاز داشتند که دیگر کسی قیمتها را سئوال نمیکرد.
دو ماه بعد از آغاز جنگ و دقیقا ۴۲ روز پس از رفتن همسر و پسرش به خارج از کشور، ساعت پنج صبح با صدای کشیده شدن ترمز جیپهای ارتشی در مقابل خانه سازمانیشان از خواب بیدار شد. بهتر است بگوئیم پرید. و یک ساعت بعد با چشمهای بسته هل داده شد به داخل یک سلول انفرادی تنگ و تاریک، و وقتی پرسید چرا، فقط آرنج دست یک مامور محکم خورد توی شکمش. اما هیچ جای نگرانی نبود. با خیال راحت تا ساعت ده صبح خوابید. میدانست که حداقل ۱۹ فرمانده ارتش و گارد ریاست جمهوری از او پول گرفتهاند و همه آنها مثل فرشته نگهبان از او مراقبت میکنند، نه، او نباید دهانش را باز کند. ساعت ده صبح نامه ستاد مشترک ارتش به قاضی و نامه قاضی به زندانبان رسید. فرمانده رکن دو او را تا فرودگاه رساند و حکمی که به موجب آن باید در شرایط اضطراری برای ارتش اسلحه میخرید به او داده شد. فرمانده رکن دو به او گفته بود، وقتی رفتی لندن حداقل تا شش ماه هیچ جا آفتابی نشو. لندن شهر بزرگی بود. همیشه دلش میخواست صدای ساعت بیگ بن را از فاصله نزدیک بشنود.
چهار: چشمان سیاه
مرد عاشق چشمان سیاه زن بود. چشمان سیاهش و موهای بلندی که گیس میکرد و دو طرف شانهاش میانداخت. لحاف قرمز را پهن کرده بودند وسط اتاق و ملافه سفید تازه را که بوی لاجورد میداد و تازه شسته شده بود انداخته بودند زیرش. با دو بسته سنجاق قفلی شروع کردند به وصل کردن ملافه به لحاف. مرد توی دلش نقشه کشید وقتی که زن آخرین سنجاقش را زد، بغلش میکند و او را میبوسد و هر کاری دلش بخواهد میکند. مرد حساب کرده بود که هر طرف طول لحاف شش سنجاق و عرض لحاف چهار سنجاق لازم دارد. همه را وصل کردند. اما یک سنجاق کم آمده بود. زن به گوشه ملافه که ول مانده بود نگاه کرد.
مرد گفت: حتما اشتباه کردیم.
زن گفت: تو همیشه بیدقتی.
مرد سنجاقها را شمرد، ۱۹ تا بیشتر نبود.
مرد گفت: یک سنجاق کم است.
دوباره شمردند. سه باره، چند بار، باز هم ۱۹ تا بود.
زن گفت: میتوانیم فاصله سنجاقها را بیشتر کنیم، تا مشکل حل شود.
مرد گفت: ولی بهتر است دنبال سنجاق گم شده بگردیم، حتما یک جایی همین اطراف افتاده است. شاید توی جیب تو یا جیب من مانده باشد.
زن جیبهایش را گشت. مرد جیبهایش را گشت.
مرد گفت: من مطمئنم هر دو بسته را به تو دادم. دو تا بسته ده تایی، ممکن است یکی از سنجاقها را زیر دست و پا انداخته باشی.
و برای اینکه زن ناراحت نشود مثل همیشه زیر لاله گوشش را بوسید. زن خودش را عقب کشید و گفت:
– من آدم دقیقی هستم، تو همه چیز را گم میکنی. حتما توی جیبات جامانده، جیبت را بگرد.
مرد گفت: چرا من بگردم که بعدا بگوئی سرسری میگردم، خودت جیبهایم را بگرد.
زن جیبهای شلوار مرد را گشت. مرد زیر لحاف را گشت. زن جیب کت مرد را گشت. توی کیف مرد شماره تلفنی را پیدا کرد. با نام زنی در کنارش.
مرد زیر فرش را گشت. روی تاقچه را گشت، توی دراور را گشت، زیر لباس زیر های زن را نگاه کرد. همانجا که پاکت صورتی با سه نامه کوتاه در آن بود. نامههای معشوق سابق زن. خودش میگفت سابق. مگر زن نگفته بود دیگر با عاشق سابقش رابطه ندارد؟
زن شماره تلفن را گرفت. زنی گوشی را برداشت. سلام، شما ماریا هستید؟ من شماره شما را توی جیب شوهرم پیدا کردم. شوهرتان؟ بله، شوهرم. ماریا گوشی را گذاشت.
مرد با عصبانیت وارد اتاق شد و نامههای معشوق زن را جلوی او گذاشت. مگر قرار نبود زن آن عشق قدیمی را فراموش کند. نوشته بود تنت بوی گیاهان وحشی جنگل را میدهد. زن بیاختیار شماره تلفن ماریا را دوباره گرفت و گوشی را به دست مرد داد. مرد گفت: الو. صدا گفت: سلام عزیزم، تویی؟
مرد گوشی را قطع کرد. زن نامهها را پاره کرد.
مرد گفت: فکر کنم باید فاصله بین سنجاقها را بیشتر کنیم. زن گفت: فکر خوبی است.
پنج: چشم عسلی
تانگ به زن بار موبور و چشم عسلی که برایش ویسکی جانی واکر رد لیبل ریخته بود، گفت:
– هان! چطوری اومدم آمریکا؟
بعد دست کرد توی جیبش و در حالی که ته گیلاس ویسکی را بالا میانداخت یک سنجاق قفلی را به زن نشان داد. گفت:
– با این اومدم.
مریلین خندید و سنجاق قفلی را از دستش گرفت و گفت: چه بامزه! تنهایی اومدی؟
تانگ گفت: آره، یعنی نه، ولی الآن دیگه تنها هستم.
ابراهیم نبوی، ۱۴ خرداد ۱۳۹۱