رامین پرهام
تاریخ تکرار میشود. به یک دلیل ساده: عللِ مشابه آبستنِ معلولهایِ مشابهاند.
۱۱۵ سالی پس از فرمانِ مشروطیت، ایران دیگر بار به عصر مشروطه بازگشته، به آشکارترین و به تراژیکترین شکلِ آن: در ایرانِ ۱۴۰۰، مشروعه در سالروز مشروطه تحلیف شد.
در این میان، وخامتِ معلولها هم بر کراهتِ ظواهر بیرونیِ عوارضِ جانبی و عفونی افزوده و هم بر فوریتِ درمانِ ریشهای عللِ آنها. عللی که هرگز، به دلایلِ مختلف، هیچ گونه برخوردِ جدّی با سازههایِ ساختاریِ آنها تابهحال نشده.
ایران بیمار است. ایران مبتلا به بیماریِ مشروعه است، مبتلا به سرطانی که بافتِ اجتماعی و تاریخیِ آن شناخته شده است. سرطانی که وارد مرحلهیِ پایانیِ خود شده و اندام و جان و روانِ میزبان را با خطرِ مرگ روبرو ساخته.
اگر تاریخ بقولِ بورکهارت ترکیبی باشد از سه عاملِ دین، فرهنگ و دولت، علتالعللِ این بیماریِ مزمن را باید، درکنارِ عللِ دیگر، در دین جست: در دلِ دینخوییِ دیرپایِ فرهنگِ ایرانی، با تمام دگردیسیهایِ تاریخیِ آن، مشروعه و آنچه در این واژه و مفهوم خلاصه شده، بدون تردید بزرگترین مانع بر سر راه هر گونه اصلاح ساختاری در کشور بوده است. آنجا که نمیتوان ایمانی را ریشهکن کرد، حال هر ایمانی باشد، باید، بدون کمترین مصالحه و ملاحظهای، درپیِ ریشهکن کردنِ ساختارهایِ عقیدتی و اقتصادیِ متولیانِ سازماندهیشدهیِ آن ایمانی بود که بدون کمترین تردیدی، با بهدستگیریِ قدرتِ مطلقهیِ سیاسی، مطلقاً مقصّرِ اصلی در ویرانیِ کشور بودهاند.
ایران بیشک از عفونتهایِ بیشماری رنج برده که استبداد، دربار، چاپلوسی، کیشِ شخصیت، فساد و فقرِ فکر از عفونیترینِ آنها بودهاند؛ حتی در پرانتزی که دیری نپائید و درکنارِ دستآوردهایِ خود فرجامی را برای خود و برای کشور رقم زد که در کلامِ ساده و گویایِ عامه به هزاروسیصدوهیچ شناخته شده. بااینحال، اگر فلاکتِ امروزی، در کراهت و در وخامتِ خود، گویایِ چیزی باشد، بدون تردید درسی جز این نیست: ادعایِ دیرپایِ مالکیتِ همهجانبه و بلامنازع تشیّع جعفری بر فلاتِ ایران، و تفوق و تجسّمِ آن در هزاروسیصدوهیچ، علتالعللِ خطرِ انقراضِ تمدّنِ ایرانی است.
ایران دوگانهی دیگر ندارد مگر بقاء یا انقراض. بقایِ ایران مستلزمِ انقراضِ مشروعه بعنوان یک سیستمِ عقیدتی، مالی و سیاسی در فلاتِ ایران است. بقایِ ایران مستلزم ریشهکن شدنِ مشروعه است. در این کارزار و کارستانِ تاریخی، مشروطه تنها بدیلِ بومی و ایرانیِ مشروعه است.
در ایرانی که لنگان لنگان پا به عصر مدرن گذاشت، نه مارکسیسم توانسته در این یکصد و اندی سال خودش را به جنبشی فراگیر و ملی تبدیل کند؛ و نه جمهوریخواهی در انواع قومی و رحمانیِ آن. هیچ تفکری در این بازهیِ تاریخی، و بهرغم دسترسیِ چهل و اندی سالهاش به بخشی از سهام قدرت، نتوانسته تحتِ عنوانِ جمهوریخواهی خودش را به یک جنبشِ فراگیر تبدیل کند. هیچ مکتبی در این یکصد و اندی سال نتوانسته به عمقِ تاریخی، فرهنگی و ادبیِ مشروطه برسد.
در کارزارِ مدرنیته، تنها مدّعیِ جدّیِ مشروطه مشروعه بوده و برعکس. این دو تنها رقبای جدّیِ یکدیگر بودهاند و اگر در این کارزار مشروطه یتیم ماند، مکاتبِ دیگر، از مارکسیسم گرفته تا انواع پاتولوژیکِ جمهوریگراییهایِ جهانِسوّمی، عمدتاً اقمارِ مصنوعیِ مشروعه شدند و نه هیچ چیز دیگری. مشروطه در این کارزارِ سرنوشتساز نه فقط تنها بدیلِ بومی و ایرانیِ مشروعه و تنها رقیبِ جدّیِ آن بوده که در مقطعی نیز تا بدآنجا دلیرانه پیش رفت که نمادینترین شخصیتِ مشروعه را هم بهدارآویخت.
بااینحال، هرگونه بازگشت به گذشته و بازتولیدِ بیکموکسر گذشته نیز نهتنها ممکن نیست که نامطلوب و مضّر است. باید از گذشته آنچه نیک است برداشت و آنچه بد است بهدورانداخت. نه ایران دیگر ایرانِ عهدِ قجر است و نه دنیا دنیایِ ماشینِ بخار. رازِ بقایِ ایران در آستانهیِ انقلابِ چهارم صنعتی و در پرتگاه انقراضِ ملی و در فرهنگی که به عادتهایِ بدِ خود عادت کرده، در بازتولیدِ عادتهایِ بد نیست. در بازآفرینی بر اساسِ ضرورتها ست. رازِ بقایِ ایران در کهنهآوری نیست. در نوآوری است.
مشروطهیِ نوین چارچوبی است نظری و سیاسی برای هماندیشی و بازاندیشی در ارکانِ مشروطیت. یعنی در ارکانِ ترجمانِ ایرانیِ حکومتِ قانون. بازاندیشی در ارکانِ قانونی ایندنیایی، وضعی، ایرانی و انسانی دربرابر مفسّرینِ ماتریالیستِ مدعیّاتِ متافیزیکِ جعفری.
در مشروطهیِ نوین و در سادهترین بیان: حوزه تشیّع حوزه عتبات است. سکولاریسم نمیتواند در ایرانِ آینده به جداییِ دین از دولت خلاصه شود. باید دین را دربرابر تبهکاریِ دینی پاسخگو کرد. کفِ مطالباتِ مشروطهیِ نوین، برچیدهشدنِ کلِّ دستگاه حوزویِ شیعه از ایران، و مصادرهیِ اموال و موقوفاتِ حوزهها، ستادها و بنیادهای شیعی بهنفع یک صندوق ملی است.
در مشروطهیِ نوین و در سادهترین بیان: پادشاه قانون نیست، قانون پادشاه است.
در مشروطهیِ نوین و در سادهترین بیان: لیاقت موروثی نیست. در مشروطهیِ نوین، شایستهسالاری اصلی است نهادینهشده در تمامیِ سطوح و در تمامیِ نهادها و ازجمله در نهادِ نمادینِ پادشاهی. در معماریِ یک نظامِ سیاسی، هیچ نهادی را نباید به شخصی که برای مدتزمانی عهدهدارِ آن نهاد است تقلیل داد. نهاد ماندنی است، شخص رفتنی. و ازآنجاکه لیاقت شاخصی است قابلسنجش که باید در فرآیندی عقلایی بهاثبات برسد، در مشروطهیِ نوین تشخیصِ لیاقت در احرازِ عالیترین مقامِ نمادینِ کشور برای یک دورهیِ مشخص برعهدهیِ مِهانِ کشور است: انتخابِ نمادِ کشور در چارچوبِ نهادِ پادشاهی در مشروطهیِ نوین با مهستانی خواهد بود مرکب از برگزیدگانِ صنفی، مدنی، دانشگاهی، فرهنگی، هنری، لشکری و کشوری. بهعبارتِ دیگر، نمادِ ایران ودیعهای است که از سویِ مهستانِ جامعهیِ مدنیِ ایران به شایستهترینِ شایستهگانِ ایرانی برای دورانی مشخص به امانت گذاشته خواهد شد. در مشروطهیِ نوین، نام این نِماد پادشاه و نشانِ این نهاد پادشاهی است.
در مشروطهیِ نوین و در سادهترین بیان: آزادی بدون عدالت بیمعنی است. در قعرِ فقر و فسادی که از مدعیانِ تاریخیِ اخلاقیات در ایران بهجا خواهد ماند، نیازِ مبرمِ جامعه به عدالت خواهد بود. به همان عدالتی که از دلِ بلواهایِ مکرّرِ نان در عصر مشروطه نهایتاً با ارادهیِ اقلیتی ملی، مصمّم و عملگرا به دادگستری انجامید.
در بخشِ پایانیِ اثرِ معروفِ خود، توکویل به واقعیتی تاریخی اشاره دارد که بیشک در فرجامِ فلاکتِ کنونیِ ایران به آشکارترین شکلی خودش را نمایان خواهد ساخت: “مردم هیچگاه به این اندازه آمادهیِ افزودن بر اختیاراتِ دولتی [مقتدر و متمرکز] نیستند که در پایانِ انقلابی طولانی و خونین. انقلابی که پس از سلبِ مالکیت از مالکینِ پیشین، تمامیِ باورها را نیز سست و ملت را از کینهتوزیهایِ افسارگسیخته، از منافع متضاد و از فرقههایِ متخاصم آکنده ساخته است. [بزنگاه خروج از انقلابی اینچنین است که] تقاضایِ کور برای آرامشِ عمومی را از هر زمانِ دیگری کورتر و گستاختر میسازد.”
واقعیتی که نظریهپرداز بزرگ دموکراسی در میانهیِ قرنِ نوزدهم در آن سویِ دنیا با عقلِ سلیم و با مشاهداتِ خود بدان رسیده بود، در این سویِ دنیا و در ایرانِ فلاکتزدهای که میرود تا در قرن بیستویکم از انقلابی طولانی و خونین خارج شود، در سادهترین بیان در چند کلمه خلاصه شده: “رضاشاه روحت شاد”.
بهعبارتِ دیگر، کشوری که زیر بارِ مضاعف و خُردکنندهیِ فساد و تحریم “صدایِ خُردشدنِ استخوانهایاش” به نیویورک و واشنگتن هم رسیده، پیش و بیش از آنکه پذیرایِ دموکراسی باشد، پذیرایِ حکومتی است مقتدر و متمرکز برای آب، نان، و امنیت. حکومتی که بتواند پیش از آنکه زندگی مردم را دموکراتیک کند، عادی کند. عادی!
در مشروطهیِ نوین و در سادهترین بیان: اقلیتی ملی، مصمّم و عملگرا. چنین اقلیتی متکی بر سه عنصر خواهد بود: خواستِ مردمی تشنه، گشنه، خسته و دادخواه؛ نیروهای مسلح؛ و تکنوکراسی. وظیفهیِ چنین اقلیتی را شاید بتوان در دو واژه خلاصه کرد: بازسازیِ اتوریته.
آنارشی یعنی فقدانِ اتوریته. در کشور فلاکتزدهای که تمامیِ ستونهایِ سنتیِ اخلاق و ایمان و کاردانی پیش از فروپاشیِ اتوریتهیِ سیاسی در آن فروریختهاند، بازسازیِ اتوریته پیششرطِ هرگونه بازسازی خواهد بود. بهعبارتِ دیگر، در ایرانِ دورانِ گذار، اقتدارِ مرکزی مقدّم بر هرگونه اصلاحاتِ دموکراتیک خواهد بود. چراکه اوّلی فراهمآورندهیِ شرایطِ معیشتی و مدنیِ دوّمی است. در چنین فرآیندی، هرچه مشارکتِ شخصیتهایِ مدنیِ با ائتلافی نظامی – تکنوکراتیک برای مدیریتِ گذار بیشتر باشد، دورانِ گذار کوتاهتر و زیربنایِ دموکراسیِ ایرانیِ آینده مستحکمتر خواهد بود.
باری! هیچ جنبشِ دورانسازی در طولِ تاریخ نبوده که از زیربنایی تئوریک برخوردار نبوده باشد. نیرویِ محرکهیِ هیچ جنبشی در سرتاسرِ تاریخ از تشکلسازی نیآمده، از فکر و از ایده آمده. این ایده است که به حرکت درمیآورد، نه تشکل. تشکل ابزار است نه هدف. این ایده است که هدف را مشخص میکند. تنها ایدهای که در ایران در مقابل مشروعه قد بلند کرده و ایستاده و جنگیده، آن هم در ابعادی فراگیر و ملی، با نظم و با نثر و با قلم و با توپ و تفنگ، ایدهیِ مشروطه بوده و لاغیر. بقایِ ایران، نه در هشتگ ساختن از نشخوارِ متونِ مظفرالدینشاهی؛ نه در بازتولید “ذاتِ اقدسِ همایونی”؛ که در بازآفرینیِ ایدهیِ حکومتِ قانون در چارچوبی ایرانی و قرنِ بیستویکمی است.
آری! انقلاب مشروطه، ۱۱۵ سال پیش، ایران فلاکتزدهیِ ما را به سوی دنیا و زمانهای نو رهنمون ساخت. رویدادی چنان سترگ که تحولات ناشی از آن تا به امروز نیز در سپهر سیاسی و اجتماعی میهن ما دیده میشوند. اگرچه انقلابی دیگر میرفت تا هفتاد سالی پس از آن، تمام تلاش ویرانگر خود را در حرکتی ارتجاعی و در جهت محو دستاوردهای مشروطه بکار گیرد، ولی نبرد میان مشروطه و مشروعه، میان آینده و گذشته، پایان نیافته و در ایرانی که بار دیگر به فلاکت نشسته، میرود تا به فرجامی دورانساز برسد. در نبردی تاریخی و پایانی.
آنچه در تتمّهیِ بیآب و بیپول و بیاقتصاد و بیسیاست و بیدفاع و بیاخلاق و بیایمانِ ایران در خطرِ نابودی است، نه حقوقِ بشر است نه دموکراسی. چراکه هیچیک از اینها هرگز در ایران اصلاً وجود نداشته که امروز در خطر باشد! آنچه در تتمّهیِ ایران در خطرِ نابودی است، تهماندهیِ خودِ ایران است. نجاتِ ایران است که باید سرلوحهیِ جنبشِ نوین و مشروطهیِ نوین باشد. مشروطهای که در آن، پادشاه قانون نیست، قانون پادشاه است. قانونی که برخاسته از ضرورتهایِ تهماندهیِ ایرانِ پسااسلامی خواهد بود. و نه برخاسته از جایی دیگر و نه از ضرورتهایی دیگر.
تتمّهای که از کشور در ایرانِ فلاکتزدهیِ پسااسلامی باقی بماند، دیگر مجال و توانِ بازتولیدِ تجاربِ شکستخورده را نخواهد داشت. ما باید از تتمّهیِ ایران، ایرانی مطلقاً نو و مطلقاً مدرن بسازیم.
مشروطهیِ نوین، چارچوبی است نظری برای ساختنِ ایرانی مطلقاً نوسازیشده. ایرانی که از گذشتهیِ خود آنچه نیک است برمیدارد و آنچه بد است بازمینهد. و در این راه تعارفی هم با کسی ندارد. با هیچکس!
این مقاله به درستی بازگو کننده چارچوبی فکریست که ما برای بیرونرفت از این بحران به ان احتیاج داریم. این ایده سیاسی با دقت و نگاه عمیق به وقایع تاریخی و فرهنگی ایران، چارچوبی را شکل می دهد که نه تنها از پشتوانه تاریخی و فرهنگی برخوردار است، بلکه با در نظر گرفتن وضعیت جهان معاصر و وضعیت امروز ایران، راهکاری بسیار نو آورانه را مطرح می سازد که علاوه بر تطبیقش بر باورهای دموکراتیک، استوار بر ساختار تاریخی فرهنگ سیاسی ایران است. باز آفرینی واقعه ایی (مشروطه ) که یکبار توانسته ایران را از مرگ برهاند به صورت نوین و منطبق بر جهان معاصر نشان از دید بسیار عمیق و ژرف اندیش طراح آن دارد. مشروطه نوین در پی نو آفرینی واقعه ایی است که یکبار در شرایط بسیار مشابه توانسته ایران را متحول سازد، در طی این فرآیند شخصیت های تاریخی آن واقعه باید در غالبی نو باز آفرینی بشوند.
تدوین استراتژی برای این اندیشه سیاسی در شکست و موفقیت آن نقش بسزایی ایفا می کند. انتخاب، گردآوری، و سازماندهی آن اقلیت مصمم که هسته مرکزی و نیروی محرکه این جنبش هستند از اهمیت بسیار بالایی برخورداراست. این اقلیت مصمم باید با درایت تمام انتخاب شود و عصاره تفکر تعقل و تدبیر یک ملت باستانی باشد ، چراکه در این نبرد نابرابر با مشروعه ایی که از تمام ثروت یک ملت برای بقای خودش استفاده می کند، تنها سلاح این اقلیت مصمم دانایی و تدبیر است و همیشه تدبیر بر شمشیر پیروز است.